قلب چوپون فکر نی بود ...

ساخت وبلاگ
چهارشنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۲ | 12:11 | آستاره - این یکی دو هفته ی اخیر اونقدر پر از تکاپو بوده که یه جاهایی واقعا فکرشو هم نمی کردم زندگی هنوز اینقدر در من جاریه که حاضرم بابتش اینهمه سختی رو با شادی تحمل کنم و دوام بیارم ... این تکاپوها و بدو بدو ها اونقدر برام حس خوبی داشتند که به جرأت می تونم بگم بهشون اعتیاد پیدا کردم ...تجربه های جدید، وادی های نو که قبلتر ها ازشون می ترسیدم و فرار می کردم، زیر و بالای جامعه رو دیدن و باهاشون بُر خوردن و خیلی چیزهای دیگه ... تجربه هایی که فکر می کردم توشون هرگز نمی تونم خوب باشم ولی بودم ، همه و همه حس خوبی داشتند برام. احساس می کنم اشتیاق سوزانِ ما آدمها به همراه ریسکی که حاضریم برای رسیدن به آرزوهامون قبول کنیم مهمترین چیزهایی هستند که میتونند نیروهای عظیم کائنات رو به حرکت وادار کنند و جهان هستی رو با رقص و آواز با ما همراه کنند ...من بابت تمام قصه های این روزها سپاسگزارم ... بابت تمام موهبتها و حمایتهای عاشقانه ای که به من هدیه شده توی تک تک این لحظات ... بابت بودنم و تجربه کردن، زنده بودن و زندگی رو چشیدن ...____________________________________________________________________________________چند روز پیش تولد یکی از بچه ها بود ... من درگیر این بودم که چه هدیه ای براش بخرم و در نهایت براش چیزی خریدم که ضمن موندگاری، ارزش مادی ش هم به چشم سرمایه گزاری براش محفوظ بمونه ...چند روز بعد یکی از بچه ها براش کادو یه جعبه لواشک آورده بود ... کودک درون این دوست ما لواشک خیلی دوست داره ... و وقتی اومد از دیدن این کادو خیلی خوشحال شد ...یه لحظه یه حس قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 25 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1402 ساعت: 14:09

چند روز پیش قرار بود با هم بریم برای پاره ای اصلاحات و بستن پرونده ی پروژه ی پا در هوای من ...در خلال هماهنگی ها، هی برنامه امروز و فردا شد تا اینکه روز موعود قرار بود هماهنگ کنیم بریم شرکت و ... که یهو وسط هماهنگی ها من آب و روغن قاطی کردم ... نمی دونم چی شد واقعا اما یه چیزی از اعماق وجودم یهو و بی هوا لگد کشید به همه چیز ... درست وسط یه مکالمه ی نرمال من به هم ریختم ...بعدش هم پیام دادم و کل قصه رو کنسل کردم ...و البته که بعدش برای اولین بار ترسیدم ... از پیچیدگی های رفتاری خودم و از اینکه چقدر این آمادگی رو دارم که در لحظه همه چیز رو رها کنم ... و اینکه چقدر قصه های توی ناخودآگاهِ آدما قادرند کنترلِ ناگهانی زندگی آدما رو به دست بگیرند ...و اینکه هنوز هم با گذشتِ چند روز درست نتونستم تفکیک کنم که دقیقاً چه چیزی اون روز و حینِ اون مکالمه منو اینطور برآشفته و گریزون کرد ...تنها چیزی که باعث میشه الان خیلی حس بدی نداشته باشم اینه که مطمئنم یه چیزی اون بین نابجا و نادرست بوده و بدنِ من انرژی ناهماهنگِ اون چیز رو سریع دریافت کرده و بهش واکنش نشون داده ...بیشتر امیدوارم که اینطور بوده باشه تا اینکه انباشتگیِ درونِ من باعثِ این عکس العمل شده باشه ...____________________________________________________________________________هوا بی اندازه پاییزیه ...امسال احساس می کنم پاییز سر جای درست خودش اتفاق افتاده ... به موقع و به قاعده و روالی که ازش انتظار میره ...پاییز یه زمانی محبوب ترین فصل برای من بود اما الان نمیگم دوستش ندارم ولی حس چندان خاصی راجع بهش ندارم ... یه فصله که در جایگاه خودش زیباست و حس خوبی داره ... اما دیگه مدح و ثنایی در وصفش ندارم ...به نظرم میرسه که آدمها از یه جایی قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 33 تاريخ : چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت: 19:44

آقا اصلا چی می شد می گفتند کارمند جماعت از ساعت شش صبح تا 11 بیان سر کار و بعد هم برن خونه شون پی زندگی شون ... کارمند جماعت که با این حقوق دوزاری قرار نیست به جایی برسه واقعا حداقل مستحق این هست که بخشی از روز رو بره خونه و مال خودش باشه ...آقا یکی چرا رسیدگی نمی کنه واقعا؟ _____________________________________________________________________________به من خرده نگیر که چرا من کم حوصله م و مودم نمیاد بالا ... من بی وقفه بی تاب و غمگینم ... احساس می کنم جنینِ هزاران ایده ی جدید در من سقط شده ... هزار قصه ی بی هوای جدید ... هزار راه نرفته ی در دسترس ... هزار امکانِ ساده ی ممکن نشده ...من بغضِ همه ی این هزار هزار رو توی گلوم دارم ...بغضی که اشک نمیشه ... _____________________________________________________________________________احساسِ فرسودگی می کنم ... زندگی کارمندی، خیانت به ذاتِ وجودم بود ... من از همون اول هم می دونستم آدم روتینهای طولانی مدت نیستم ... اینکه چرا خودم رو اسیرِ ورطه ای کردم که نباید، مصداقِ واقعی خیانت به خودم بود ...اگر گلایه ای هست از خودم و رویکرد خودمه ...اگر خنجری هست به سمت خودم باید گرفته بشه ...اگر همتی برای تغییر هست فقط می تونه از سمتِ من باشه ...اینکه چرا اینقدر رخوت زده م که می دونم تنها راهِ برون رفت از این وضعیت، تغییر در سریع ترین حالتِ ممکن هست اما هیچ اراده ای برای تغییر در خودم نمی بینم بزرگترین دلیلِ حالِ ناخوشم هست ... کاش دستی از غیب برون آید و کاری بکند ... قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 34 تاريخ : چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت: 19:44

رفیقک امروز مصاحبه داره ... امیدوارم که مصاحبه ش با آرامش و در نهایت انرژی مثبت براش برگزار بشه ... نمی دونم که باید براش دقیقا چه آرزویی کنم چون گاهی آرزوهای ما، بر خلافِ انتظارمون ما رو به سمتی می بره که نباید .... اما به رسم دعاهای همیشه م، آرزو می کنم که در نهایت براش چیزی رقم بخوره که هم در کسوت زیبا باشه و هم سراسر خیر و برکت و عافیت و هم در انتها شادی و رضایت و آرامش قلبی رو بهش هدیه کنه ... در جهتی که هم برای خودش مفید باشه و هم برای جهان اطرافش ... همونطور که آرزو می کنم برای تک تک آدمها و موجودات، هرچی که رقم میخوره، انتهاش عشقی عظیم باشه در تعامل با هستی و با ماهیت وجود....____________________________________________________________________________________یه پروسه ی جدید رو دارم تجربه می کنم که مستلزم داوری هست ... جالب اینجاست که تو در هر حد و حدودی که باشی، موقعِ داوری یه گوشه از ذهنت ناخودآگاه درگیر میشه چون بخشی از پروسه ی داوری به فهم و برداشتِ فردی داور مربوط میشه ... و تو هرگز نمی تونی مطمئن باشی که اون فرد، برداشت منصفانه و درستی از موضوع خواهد داشت یا نه ... امیدوارم که همه چیز برای همه مون به خوبی و زیبا جلو بره ... ____________________________________________________________________________________منم آن شهری که یادش رفته کسی را ندارددلش می خواهد برقصد سرمستولی نا ندارد ... #چارتار#کابوس قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 35 تاريخ : چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت: 19:44

یه جایی توی شعرهای شاملو که فکر کنم غزل بزرگش بود اینطور گفته بود:" و چه چیز آیا،چه چیز بر صلیبِ این خاکِ خشکِ عبوسیکه سنگینیِ مرا متحمل نمی‌شودمیخ‌کوبم می‌کند؟آیا این همان جهنمِ خداوند استکه در آن جز چشیدنِ دردِ آتش‌های گُل‌انداخته‌ی کیفرهای بی‌دلیل راهی نیست؟ "اینجا همون نقطه ای هست که من نمی دونم که چیزی بر صلیب خشکیده ی این خاک عبوس منو میخکوب کرده ... یه زمانی فکر می کردم تنها چیزی که میتونه منو به زندگی متصل نگه داره عشقه ... انکار نمی کنم که جریان عشق بین من و کائنات همیشه پررنگ بوده و این روزها با اینکه من از خود قبلی م یه فاصله ی اساسی گرفتم هنوز هم این قصه بین من و کائنات و اجزاش جاریه ... اما با اینحال احساس می کنم چیزی در من هست که جریان زندگی توش کمرنگ تر شده ...________________________________________________________________________________رفیقک بالاخره حرف زد و چیزهایی که باید بین من و اون شفاف می شد رو به زبون آورد ... البته که پیرو درخواست من ...در تمام قصه هایی که بین ما جریان داره، تقریباً همیشه یه ای کاش و یه بغض هست توی لحظه ها و نگاه من که از چشم اونم دور نمونده ... آرزوی عقیمی که همیشه یه گوشه از ذهنم ناله می کنه که چی می شد سناریوی همه ی قصه ها طوری نوشته شده بود که برای یه بار هم شده همه چیز به درستی با اجزاء و آدمهای درست، سر جای مطلوبِ خودش قرار می گرفت و دل من به شادی آروم می گرفت ...توی زندگی باید هر لحظه شجاعت اینو داشته باشی که از چیزها و قصه هایی که مال تو نیستند دست بکشی ... هرچند واضحه که دست کشیدن از چیزی که بین همه ی تلخی ها، زندگی ت رو رنگی می کنه کار راحتی نیست ... اما قطعا تلخی سنگین تری در انتظارت هست اگر بر ادامه ی چیزی که تو رو به ورط قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 79 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت: 23:42

چرخ زمان اونقدر داره سریع می چرخه که احساس می کنم همین روزهاست که یهو از گردونه بی هوا پرت بشیم به ناکجاآباد ....اونقدر مرز بین خواب و بیداری و روز و شب و ماه و سال مبهم شده که واقعاً دیگه به سختی به یاد می سپارم که کدوم یک از اتفاقات رو توی خواب زندگی کردم و کدوماش رو توی بیداری ... قصه ها تند و تند و از پی هم دارند رد میشن و میرن ... همه چیز داره به نوبت و بی نوبت اتفاق می افته و توی این مرحله از سرعت، من گرچه که دارم ایفای نقش می کنم اما به شدت تماشاچی وار دارم در مرکز این سرعت به سکون نزدیک میشم ... چیزی شبیه رقص سماع مولانا ... خوابم و بیدار و بین خواب و بیداری هنوز همون دختربچه ای هستم که به تماشای جهان اومده ... ______________________________________________________________________حتی هنوز که قصه های آدمهای بالغ رو میخونم یا می شنوم یا می بینم یا زندگی می کنم، معتقدم بخش عظیمی از قصه های خیانت و ... به چارچوب اشتباهی به اسم ازدواج برمیگرده ... نه اینکه این چارچوب کلا کاربردی نداشته باشه شاید هم واقعا برای بعضی از آدمها بهترین جواب باشه اما یه قاعده ی همه شمول نیست و لزوما باعث خوشحالی همه ی آدمها نمیشه ولی عده ی نه چندان قلیلی از آدمهایی که به وادی ازدواج قدم میگذارن به خاطر وجاهت اجتماعی ای که از قِبَلِ این رویکرد دریافت می کنند، وارد این وادی میشن با اینکه براشون کارکرد مناسبی نداره ... و اینجاست همون جایی که حالشون بد میشه و در به در دنبال تسکین و شفا می گردند و البته که خیلی جاها منجر به خودسانسوری، پنهان کاری و یا خیانت میشه ...خلاصه که نسخه ای که بی توجه به روحیات آدمها، فله ای و بی دقت و یک شکل برای همه ی آدمهای رنگ و وارنگ جامعه پیچیده میشه، از بیخ و بن اشتباه قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 44 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت: 23:42

حال دلم خوب نبود این روزها ... اشکم دم مشکم بود ... و با هر تلنگری بغض می کردم و اشکام بی اجازه، تند و هول، هرجا و ناکجایی می ریختند پایین ... کم کم نگران شدم که مگر چه چیزی این روزها اینقدر تغییر کرده که من حالم اینقدر خرابه ... که یادم اومد به PMS. و اینچنین بود که سلاطین هورمون لبخندزنان، دوباره قدرت خودشون رو به رخ کشیدند و فهمیدم که چه بخوایم و چه نخوایم خیلی از احوالات جسم و روان ما در بندِ تصمیم و خواستِ این حضرات هست ...و اینجا یأسِ فلسفی سنگینی بر وجود من مستولی شد: وقتی زندگی ما اینقدر هورمونی و شیمیایی هست، چه اعتباری برای احساسات میشه قائل شد؟ احساساتی که بخشِ عظیمی از اونها در بندِ حال و هوای شیمیِ ماست؟ _____________________________________________________________________________سه شنبه 25 مهر، اولین بارون پاییزی امسال بالاخره افتخار حضور داد. اولین بارون رو توی کوه بودیم ... از عصر بوی بارون می اومد و بالاخره دم دمای غروب خیلی بی هوا شروع به باریدن کرد ... هوا یهو سرد سرد شد ... من برای اینهمه سرما چندان آماده نبودم ... من برای حجمِ عظیمِ سرما هیچوقت آماده نیستم ... داشتم چندتایی از شعرهامو مرور می کردم ... خیلی وقت بود به شعرهام سر نزده بودم ... بعضی هاشون دیگه برام جذاب نبودند ... بعضی هاشون به نظرم کودکانه و معمولی شده بودند ... برگشتم به قدیمترها و اون شعرِ محبوبم رو خوندم ... به بند آخرش که رسیدم قلبم دیگه طاقت نیاورد ... چنان دردی توی قلبم پیچید که احساس کردم الان از حرکت می ایسته ... تمام وجودم سراسر درد شد ... با خودم فکر کردم این احساس چرا برای زنده موندن اینهمه داره تقلا می کنه؟ ... چرا اینهمه منو بین زمین و آسمون معلق نگه داشته؟ اگر منشأ این احساس قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 47 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت: 23:42